همت به روايت همسر
نزديک غروب خسته از راه رسيد سرو رويش خاکي بود و لباسش بوي خاک گرفته بود . آن شب آرام تر از گذشته بود . انگار حرفي براي گفتن نداشت . نگاهش را از من دزديد و زود خوابيد .
به جملاتي که بارها از دهان او مي شنيدم فکر مي کردم « هنوز به تو متصلم » از خدا بخواه که محبت تو را از قلب من بردارد ؟ » او مي گفت : « محبت و دلسوزي که به تو دارم مانع شهادت من مي شود دعا کن اين محبت کم شود »
او هر شب که مي آمد اگر لباس يا ظرفي نشسته بود آنها را مي شست . مهدي را مي بوسيد ، و با من حرف مي زد ، هرگاه به خانه مي آمد نمي گذاشت من کاري انجام دهم اما امشب او چنين نبود حتي کلمه اي حرف نزد . آن شب بريدن حاجي را ديدم به خود لرزيدم ، يک لحظه احساس کردم نکند آخرين شب ... آفرين ديدارمان باشد . هيچ ماشين ديرتر به دنبال او آمد طي اين دو ساعت گوشه اتاق نشست . انگشتانش را به هم حلقه زد و زانويش را بغل گرفت . حالتي گرفته و غمگين داشت حتي به مهدي پسر پنج ساله اش هم توجه نکرد . رو به وي کردم و گفتم : « اين دفعه تو خيلي نسبت به ما بي عاطفه شدي حالا من هيچ ، لا اقل به خاطر اين بچه ها رعايت کن . »
حاجي سکوت کرد و تنها صورت خود را به سمتي ديگر چرخاند قطرات اشک را که از گونه هايش جاري بود ديدم . وقتي که ماشين آمد خداحافظي کرد ، سر به زير انداخت و گفت : « خدا را شکر که ماشين دير اومد ، تونستم بيشتر پيش شما باشم ! ... خوب ديگه ما رفتيم .»
ـ « کجا ؟ »
« جايي که بايد مي رفتم ! اگه ما رو نديدي حلالمون کن . »
او رفت و در عمليات خيبر شهيد شد او شب قبل از عمليات ها اسم هاي رزمندگاني را به من داد و مي گفت اينها فردا شهيد مي شوند و حال آن روز نوبت خودش بود که وعده شهادتش را به من بدهد . »
نحوه شهادت
روي تخت به حالت غش افتاده بود هفت شبانه روز نه خوابيده بود و نه غذاي کافي خورده بود . يکباره از تخت بلند مي شود شرم مي کند و از سنگر بيرون مي رود دکتر که کاملاً متعجب شده بود به دنبال او رفت : سيد جلويش را مي گيرد .
ـ حاجي کجا مي ري ؟
ـ مي روم خط خدا مرا طلبيده .
ـ خط براي چي ، تو فرمانده لشگري بنشين تو سنگرت و فرماندهي کن .
ـ کو لشگر ؟ کدام لشگر ؟ ما فقط يک دسته نيرو در خط داريم . يک دسته نيرو که فرمانده لشگر نمي خواهد من فرمانده دسته ام و فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد نه تو قرار گاه .
خبر حرکت حاج همت به خط مخابره شد . ديگر سر از پا نمي شناختند . مستانه مقاومت مي کردند تا شرمنده حاج همت نشوند ولي در راه گلوله تانکي حاجي را به ديدار معشوق دعوت مي کند و بچه ها در انتظاري تلخ مي مانند . عمليات خيبر با موفقيت انجام شد ؛ چه بسا اگر حرکت فرمانده به سمت خط نبود روحيه بچه ها ضعيف و مجنون سقوط مي کرد .
سرباز الکترونيکي امام عصر ارواحنا فداه